***

***

سیب...

تو به من خندیدی

و نمی دانستی

من به چه دلهره از باغچه همسایه

سیب را دزدیدم

باغبان از پی من تند دوید

سیب را دست تو دید

غضب آلوده به من کرد نگاه

سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک

و تو رفتی و هنوز،

سالها هست که در گوش من آرام،

آرام

خش خش گام تو تکرار کنان،

میدهد آزارم

و من اندیشه کنان

غرق این پندارم

که چرا،

خانه کوچک ما

سیب نداشت

کاش کلمه ای به نام جدایی وجود نداشت...


...

ما چون دو دریچه روبروی هم

آگاه زٍ هر بگو مگوی هم

هر روز سلام و پرسش و خنده

هر روز قرار روز آینده

***

اکنون دل من شکسته و خسته است

زیرا یکی از دریچه ها بسته است

نه مهر فسون ٬ نه ماه جادو کرد

نفرین به سفر که هر چه کرد٫‌‌او کرد